نمیداند دلِ تنها میان جمع هم تنهاست
مرا افکنده در تنگی که نام دیگرش دریاست
تو از کی عاشقی؟ این پرسش آیینه بود از من
خودش از گریه ام فهمید مدتهاست، مدتهاست
به جای دیدن روی تو در خود خیره ایم ای عشق
اگر آه تو در آیینه پیدا نیست، عیب از ماست
جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرارِ یک تکرار
اگر جایی به حال خویش باید گریه کرد اینجاست
من این تکرار را چون سیلیِ امواج بر ساحل
تحمل میکنم هر چند جانکاه است و جانفرساست
در این فکرم که در پایان این تکرار پی در پی
اگر جایی برای مرگ باشد، زندگی زیباست.
#فاضل_نظری
درون هر کدام از ما تکه ای کویر وجود دارد.
کویری که از نداشتن ها و نرسیدن ها،
از خواستن هایی که به ناتوانی ختم شد،
از ترس های ممتد و خستگی های ته نشین شده مان به وجود آمده است.
قسمتی از هر کدام از ما کویری خشک و بی روح دارد که از تمام حرف های نگفته به وجود آمده است.
حرف هایی که روزی با بغض دفنشان کردیم اما امروز در گوشه ای از وجودمان مثل شن های سرگردان میرقصند.
کاش کسی باشد و تمام خاک های وجودمان را بتکاند
کسی که حرف های مارا بشنود
کسی که بودن را بلد باشد
تا از دل تمام آدم ها
هر چه کویر است پاک شود.
از بچگی تو آغوش پدر و مادری بزرگ شدم که جز مهر و محبت چیزی ازشون ندیدم.
پدرم هنرمند بود؛ باهمون احساسات آروم و هنرمندانه و لطیف در عین حال پر جذبه
برگ های پاییزی را میبینی؟ چه ساده نفس میدهند و میمیرند. رنگ عوض میکنند و از چشمان درخت می افتند و برای همیشه زیر قدم های رهگذران لگدمال میشوند. خوشحالم که میبینم؛رنگ عوض کردن عاقبتش چیست.
برگ های پاییزی صورت خزان را زیبا میکنند اما روحش را آزرده.
چگونه از چشمان درخت افتادند برگ هایی که روزی روح بخش زندگیش بودند.
ای خزان زیبا سلام. منم ملیکا. همان که سالها قلمم تنها تکیه گاه افکارم شده است. میشنوی صدایم را؟صدای قدم های زندگی را بر این برگ های خزانی چطور؟ آمده ام با دنیایی از حرف های ناگفته. و اینک آغازی دوباره
#melika
درباره این سایت